مرگ، شاهرخ مسکوب را شکار کرد. به قول فردوسی "شکاریم یک سر همه پیش مرگ". مسکوب با نگاه روشن و پر لطف و اندیشه بر انگیزی که داشت، فردوسی و شاهنامه را با جلوه ای جدید و طراوتی تازه مطرح کرد. هنوز هم همهی ما گرم "سوگ سیاوش" و "مقدمهای بر داستان رستم و اسفندیار" او هستیم ...
دیدم برای قدرشناسی از کار او و زنده نگاه داشتن یاد نیکوی او میتوانم گام کوچک یا کوتاهی بردارم. داستان بزرگمهر و انوشیروان، داستانی یکه و نیز ناگفته است. ناگفته یعنی اینکه پژوهش گران ما بدان نپرداختهاند یا کمتر پرداختهاند. شور و شکوفایی و نیز غمهای عمیقی که در داستانهای اساطیری شاهنامه موج میزند، خواننده را آنچنان درامواج آن دریای بیکرانه غرق میکند که دل از دست میدهد و بخش تاریخی شاهنامه نا خوانده باقی میماند. داستان بزرگمهر و انوشیروان گرچه در بخش تاریخی شاهنامه است، اما هویت و رنگ و بویی افسانهای دارد. افسانهای که زنده است و میتوان در این روزگار نیز در فهم سرشت قدرت از شیوهی رویکرد یا کارکرد آن افسانه سود جست.
بیش از دو دهه است که به این افسانه فکر میکنم. روزگاری در نشست شورای عالی انقلاب فرهنگی یکی از دوستان دانشمند با ملاحتی آشکار و پیچشی در کلام پرسید:حالت چطور است؟ "حالت" را با چند کرشمه پیدا و پنهان در آهنگ واژه ادا کرد.
گفتم:از حال نوشیروان بهتر است.
با شگفتی نگاهم کرد. چشم هایش برق زد: که؟
دستهایش مثل گل باز شد. سر انگشتهایش شکفت.
گفتم: داستانش را در پادشاهی کسری نوشیروان در شاهنامه بخوان. داستان هفت خوان بزرگمهر که فردوسی به او عنوان دانای ایران داده است.
میدانیم که دانایی غیر از دانش است. هیمهی دانش وقتی افروخته میشود، شعلهی درخشان سپید رنگ بی دود دانایی به آسمان میرود.
دانایی "آنی" است که به دانش معنی میدهد. گویی دانایی نسبتی با حقیقت و عشق دارد. رنگ و بویی از دانش خداوندی است. همان که بارقهای از آن بهره خضر شده بود و موسا پیامبر بزرگ توان شکیبایی در کنار دریای دانش و دانایی آسمانی خضر را نداشت.
زندگی بزرگمهر به روایت شاهنامه سرشار از فراز و فروداست. از زمرهی درخشانترین فصلهای زندگی او هفت خوان بزرگمهر است. تعبیر هفت خوان را تا کنون ندیدهام که برای چگونگی گذر بزرگمهر از چنبره قدرت انوشیروان به کار برده باشند. با جستجو در مراتب و مراحل گذر او، به نظرم هفتخوان عنوان مناسبی آمد.
شاهنامه پژوهان یا دوستداران شاهنامه از هفت خوان رستم و اسفندیار بسیار نوشته و خواندهاند، اما هفت خوان بزرگمهر، به قول بیهقی از لونی دیگر است. رویارویی قدرت بیمهار و خردمندی، رویارویی مهر و آهستگی و مدارا با قساوت و سختسری، رویارویی بزرگمهر که دانای ایران است با انوشیروان که نماد قدرت بی مهار در روزگار خود است و پنج دهه بر ایران پادشاهی میکند. این دو جریان قدرت و خردمندی، چگونگی نسبت و داد و ستد و رویارویی آنها، داستان همیشگی تاریخ کشورهایی است که استبداد در ساحل بردباری ملتها لنگر انداخته است.
داستانهای شاهنامه مثل آینه در برابر ماست. آینهای که دریا و آفتاب و طوفان و باران و رنگین کمان را باز مینمایاند. صدای گرم فردوسی که به گوش میرسد. شاهرخ مسکوب در مقدمهای که بر داستان رستم و اسفندیار نوشته است، به نکتهای اشاره میکند که همچنان تازه است و حسرت آور "هزار سال از زندگی تلخ و بزرگوار فردوسی میگذرد. در تاریخ ناسپاس و سفله پرور ما بیدادی که بر او رفته است، مانندی ندارد و در این جماعت که ماییم، با هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه، کسی را پروای کار او نیست. جهان شگفت شاهنامه همچنان بر "ارباب فضل" دربسته و ناشناخته مانده است. اما دراین دوران دراز، شاهنامه زندگی صبور خود را در میان مردم عادی این سرزمین ادامه داده است و هنوز هم صدای گرمش گاهگاه اینجا و آنجا، در خانهای و قهوهخانهای شنیده میشود و در هر حال این زندگی خواهد بود و این صدا خاموش نخواهد شد و هر زمان به آوایی و نوایی سازگار مردم همان روزگار فراگوش میرسد."
میخواهم بگویم داستان بزرگمهر آنچنان غربت غریبی دارد که به قهوهخانهها هم راه پیدا نکرده است.
بخشی از مقدمه کتاب در دست انتشار "هفت خوان بزرگمهر"