چند روزی است از سفر برگشتهام و فعلا جمع ما در روزگار پراکندگی، جمعترشده است.
آن وقتها، زندگی در روستا، دنیای کوچکی بود که همه نسلها با یکدیگر زندگی میکردند. همه در برابر چشمانت بودند. این چمعیت با مهاجرت از روستا به شهر، پراکنده میشود. چهرهها اندک اندک در ذهنت کمرنگ میشوند، محو میشوند و گاهی در سفری، یا به تصادف، چهره آشنایی را میبینی ...
شهرهای بزرگ مثل تهران، بیرحمی ویژه خود را دارند. همه میدوند، زندگی میدود، و مجالی برای نگریستن به دیگری بر جای نمیماند.
مهاجرت سوم پراکندگی را به مغز استخوان میرساند.
مدتی پیش که بچه ها هرکدام در یک طرف دنیا بودند، دیدم جمع کوچک ما در چهار قاره جهان برای مدتی تقسیم شدهایم.
سفر امریکا برای من فرصتی بود برای کنار هم قرار دادن تکههای خاطرههای فراموش شده و یا گمشده. درنیویورک، در واشنگتن، در سانفراسیسکو و اوکلند، تکههایی از خاطرههای یک تا چهار دهه پیش مثل ماهی پرنده سر از آب بیرون آوردند، و در آسمان ذهنم پر کشیدند ...
در دانشگاه مریلند دوستان دوران دانشجوییام را دیدم. گذار بیش از سه دهه همه ما را تغییر داده بود. اما برق چشمان الف از پس توفان رنجی سنگین میدرخشید ... انگار همین حالا در خانهاشان که همیشه پر از مهمان بود بر سر سفره نشستهام. مادرش با سر بند سبز پررنگ و طلایی عشایری با چشمانی که انگار دور دستهای افق جانت را نگاه میکند و آفتاب مهر از دریای چشمش طلوع میکند در برابرم زنده است. کنار مجمعی نشستهایم سرشار از غذا، عذا هم مثل لباسهای عشایری رنگارنگ است. زندگی معطرست. زندگی آواز می خواند ... زندگی میرقصد ...
فضای خانه با تابلوها با تابلو پدر و مادر الف که کار همسرش است، تزیین شده بود ... صبحانه میخوردیم. بوی سبزی تازه سفره را پر کرده بود.
"برادر الف را که اعدام کردند، 18 سالش بود..." میگفت در واقع با اعدام او همه ما مادرم، پدرم ... من هم اعدام شدیم ... خانهمان خلوت شد. مادرم را شش ماه بازداشت کردند ... به همسرم گفتم ببین از چیزهای عشایری هر چه می توانیم با خودمان ببریم. به ترکیه رفتیم ..."
گفت: "با بچهها 18 ماه توی آنکارا ماندیم. تا ویزایمان درست شد."
همسرش گفت: "دراین فاصله پدر و مادر آلف فوت کردند. کسی توان آن را نداشت که به او خبر بدهد، بار سنگینی بود، من هم احساس میکردم که شانههایم زیر این بار خرد میشود."
دوست داشتم ساعتها، روزها و شبها به این حرفها گوش میکردم ... توی راه وقتی مرا به فرودگاه ریگان در واشنگتن میرساندند، دوست داشتم دیر برسم، یک دقیقه قبل از پرواز رسیدم ... آن خاطره، مثل مرجانی که به صخره میچسبد به ذهنم چسبیده است.
همچنان بر سر سفره مادر الف هستم. تار و پود مادران عشایری از جنس مهر و تبسم است. به همین خاطر در جمع دوستان و دانشجویانی که برای صحبتم به دانشگاه مریلند آمده بودند، گفتم بدون متن صحبت میکنم. دیدار دوستان دوران دانشجویی با شتاب غریبی به جهان دیگری پرتابم کرده بود.
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را ...
به آنها گفتم زندگیتان را بنویسید. حالا پیشنهاد میکنم، با هم بنویسید. اگر میخواهیم بار دیگر جوانکشی در سرزمین ما پا نگیرد، بنویسیم ...