طيب صالح داستاننويس بزرگ سوداني به سودان بازگشت. پيكر او را كه چند ماهي بود در بستر بيماري خاموش مانده بود به سودان بردند تا در همان سرزمين گرمي كه تكهاي از آفتابش را هميشه در دل داشت بيارامد... او نخست خاموش شد... چند ماهي خاموش بود. برق نگاهي مات و سپس درگذشت.
با سخن ويليام فالكنر ميتوان موافق بود كه نبوغ چيزي جز عرقريزان روح نيست. اما طيب صالح فراتر از نبوغ بود. لبخند ميزد و با همان صداي پرطنين كه گويي پولاد صيقل خورده بود ميگفت: خدا را سپاس... مثل صداي خوش يا روي زيبا توانايي تعبير هم خداداد است! تكيه كلامش همين بود. هميشه: احمدالله! اگر كسي بتواند داستاني بنويسد كه دقتهاي تماشايي خيام در انتخاب واژگان با سوز و گرمي نثر بيهقي و لايههاي پيچ در پيچ روايت شهرزاد در همآميخته شده باشد، گمان ميكنيد چه داستاني خواهد شد؟ چنين اتفاقي در رمان <موسم هجرت به شمال> طيب صالح افتاده است. براي همين ميگويم كه او تواني فراتر از نبوغ در معناي مرسومش داشت.
اوليس جيمزجويس به كنار، به تعبير مولوي:
تا بداند مومن و گبر و يهود/ كاندران صندوق جز لعنت نبود!
موسم هجرت به شمال طيب صالح را تنها ميتوان با رمان <مرشد و مارگريتا> بولگاكف مقايسه كرد. حق با آكادمي ادبيات سوريه بود كه چند سال پيش موسم هجرت به شمال را بهعنوان مهمترين رمان قرن بيستم ادبيات عرب انتخاب كرد. يك بار هم همان رمان بهعنوان يكي از صد رمان برجسته جهان انتخاب شد.
موسم هجرت رماني است كه زنده است؛ به بيش از 56 زبان ترجمه شده است...
بگذاريد به نشانهاي از مهرورزي دولت مهرورز اشاره كنم. اين رمان را چهار سال پيش ترجمه كردم. چند ماهي با طيب صالح درباره برخي عبارتها و واژهها بحث كردم. باور داشتم و دارم كه ترجمه اين رمان ميتواند افق تازهاي را در پيش پاي ادبيات ما بگشايد. بيش از دو سال پيش رمان را براي اجازه به وزارت ارشاد تحويل داديم. ماهها گذشت. گفتند متن گم شده است. انتشارات اميد ايرانيان پيگيري كرد. پيدا شد. تا هنوز هيچ جوابي به ما ندادهاند... دوست داشتم روزي اين رمان را كه به فارسي منتشر شده، به طيب صالح نشان بدهم؛ ظاهرا در دولتي كه خداوند تمامي بركتها را در آن جمع كرده است جايي براي رمان طيب صالح نبود.
در مقدمهاي كه طيب صالح بر ترجمه انگليسي رمان نوشته، به ترجمه روسي رمان اشاره ميكند. چاپ اول ترجمه روسي در يك ميليون نسخه منتشر شده است. بر ترجمه فرانسهاش فرانسوا مورياك مقدمه شگفتانگيزي نوشته است.
در گوشه رستوراني نشسته بوديم. در اجوررود، كه به عربرود معروف است؛ آكنده از رستورانها و قهوهخانهها، انگار گوشهاي از سرزميني ديگر. عبدالكريم نجم دعوت كرده بود. رياض الريس ناشر معروف لبناني هم بود. طيب صالح رو به خيابان نشست. بگذار در عمرم انسانهاي بيشتري را ديده باشم... در بحبوحه يورش اسرائيل به لبنان و مقاومت حزبالله، سخن به همين داستان كشيده شد و رياض الريس از لبنان ميگفت و پديده تازهاي كه دارد آفريده ميشود. طيب صالح ناگاه چشمانش برق زد و با صداي آرام و شمرده و پولادين گفت: <كاش جوان بودم، ميرفتم تفنگ دستم ميگرفتم و همراه با حزبالله ميجنگيدم.>
لبخند زدم. پرسيد: <هان لبخند ميزني>!
گفتم: <براي همين است نوبل ادبيات نصيبت نميشود>!
گفت: <نوبل يا نصيب است>!
يا نصيب يعني نوعي لاتاري!
دو هفته پيش ميهمان يك خانواده ايراني لبناني بوديم. دكتر باسم فتوح استاد اقتصاد دانشگاه آكسفورد و همسرش خانم فتوح كه ايراني است و چشمپزشك. سخنمان به طيب صالح رسيد. باسم گفت من تا به حال پنجاه بار موسم هجرت به شمال را خواندهام! گفت: تو!
گفتم: من رمان را به فارسي ترجمه كردهام. واژهها و جملههاياش را هضم كردهام اما هنوز هم نميدانم به ژرفاي راز رمان راه يافتهام يا نه! حس غريبي دارم. رمان مثل يك راز بر دلم نشسته است؛ يك موسيقي اين رمان دارد كه از جاي ديگري ميآيد...
به طيب صالح گفتم: <موسيقي واژهها در موسم هجرت موسيقي قرآني است! همان كه طهحسين درباره موسيقي قرآني گفت، قرآن نه نثر است و نه شعر است؛ قرآن است.> سكوت كرده بود. سكوتش به درازا انجاميد. گفت: <من در روستايي به دنيا آمدم و باليدم كه دهها نفر حافظ كل قرآن بودند. آيات قرآني با زندگي روزمره و زبان مردم آميخته بود. داستان آن دختر عشيره را شنيدهاي كه هر پرسش معمول را هم با آيهاي يا واژهاي قرآني پاسخ ميداد؟ اين موسيقي از كودكي در گوش من مانده است...> هيچكس مثل طيب صالح متنبي را نميشناخت. تابستانها كه مرحوم تويجري براي مداوا به لندن ميآمد. ديدار او فرصتي بود براي ديدار طيب صالح هم. هر دو ديوانه متنبي بودند...
ديشب با ياد او باري ديگر موسم هجرت را خواندم و گلگشتي در ديوان متنبي... به اين بيت رسيدم:
ان كان قد ملك القوب فانه/ ملك الزمان بارضه و سمائه!
ديروز در خرطوم و پورت سعيد، قيامتي برپا بود. هيچ كس مثل طيب صالح ژرفاي فرهنگ و انديشه سودان را نشان نداده است. سخن بر سر رنگها بود. ناگاه پرسيد بين سياه و سفيد كدام رنگ را بيشتر دوست داري!
پرسش رندانهاي بود. طيب صالح هم سياه بود. نه سياه شكلاتي مثل اوباما؛ سياه سياه مثل پدر اوباما!
گفتم: سياه!
<چرا؟>
<براي اينكه سپيد زيبا است؛ اما سياه هم زيباست و هم با شكوه. بيت شبستري را برايش ترجمه كردم:
چه ميگويم كه هست اين نكته باريك
شب روشن ميان روز تاريك!
غزل غزلهاي سليمان هم همين را ميگويد. بي درنگ طيب صالح خواند:
<اي دختران اورشليم من سيهفام و زيبايم... مثل خيمههاي قيدار و پردههاي سليمان...>
آن صداي پولادين مخملين خاموش شده است. آن چشمان فراخ سياه سياه فرو نهاده شده. اما تا هميشه تاريخ وقتي از هجرت انسان، هجرت در درون و برون، شرق و غرب، شمال و جنوب، سخن به ميان آيد. نگاه و كلمه طيب صالح درخشانترين تعبير خواهد بود. من هم به قول طيب صالح احمدالله! كه بخت يارم شد و دراين روزگار با او آشنا شدم. و:
اين زمان بگذار تا وقت دگر
*******************
اعتماد ملی